خاطرات يک ذهن تنها



سلام بچه ها خوبيد 


امروز ميخوام در مورد يه چيزي که خيلي ذهنم رو درگير کرده صحبت کنم


اگه منو ميشناسيد احتملا ميدونيد که من خيلي با خودشناسي درگيرم و نميدونم که کيم و چيم و چي ميخوام از زندگي هر روز هدف هاي جديد و انگيزه هاي جديدي مياد تو زندگيم و من نميدونم که واقعا بايد چيکار کنم هميشه درگير اين بودم که اين هدفي که الان دارم نکنه يه روز ديگه از ذهنم بپره نکنه از بين بره نکنه که تنها باشم تا آخر عمرم نکنه عمرم تلف شه نکنه کسي منو بياد نياره نکنه يه آدم اضافي باشم نکنه.


هميشه دلم ميخواست برم دنيا رو بگردم ولي الان اينجام توي يه اتاق توي يه محيط بسته که ازش متنفرم، که هر لحظه زندگيم خواستم باهاش کنار بيام ولي نتونستم و ازش هم دست نکشيدم تا بقيه بهم نگن بزدل، نگن ترسو، نگن که نتونست دووم بياره، چرا اتفاقا دارم دووم ميارم ولي فقط دار دووم ميارم و زندگي نميکنم، ميدونم شايد اين جملاتي که الان دارم مينويسم شايد بعدا بيام و ببينم هههه اين چه حرف هايي که دارم ميزنم ولي هههه اصلا مهم نيست چون بايد زده شن چون نبايد تو ذهنم بمونن.


سوال اصلي اينه من کي ام؟


سوالي که تابه حال نتوستم جوابش رو بفهمم و همش سعي ميکنم که به جواب برسم ولي بازم اين هدف از ذهنم ميره، از بس براي همه فيلم بازي کردم و دروغ گفتم که نميدونم خود واقعي ابم کيه. انقدر دروغ گفتم که دروغ هام شدن باور زندگي ايم، دروغ هام شدن نماي زندگي ايم و همش ميخوام سعي کنم که درستش کنم ولي نميتونم چون هيچکس خود واقعي منو قبول نداره هيچکس نميتونه قبول کنه چونن هميشه اون عليرضا شاد و شنگول هميشه خندان و شايد بعضي وقت ها ناراحت رو ديدن ولي نميدونن که اين عليرضا هميشه ناراحته هميشه غم داره اين عليرضا براي اينکه روانشناسش بهش لقب افسردگي بهش نزنه بهش دروغ ميگه براي اينکه خانواده اش قبولش کنن بهشون دروغ ميگه چرا؟؟ چون هميشه تنها بوده چون ميدونه اينطوريه که ميتونه هميشه پيش خودش آدم داشته باشه و کسايي باشن که دوستش داشته باشن، ولي خودش ميدونه که اين دوست داشتن الکيه و اونا خود عليرضا رو دوست ندارن بلکه اون نما و ظاهري که عليرضا از خودش درست کرده رو دوست دارن


وقتي که مينويسم ذهنم باز ميشه، خلاق ميشه، خودش رو نشون ميده ولي من خيلي زياد نمينويسم.


سوال اصلي اينه که من کي ام؟


آيا واقعا من به اين دنيا اومدم تا چيزي به اون اضافه کنم يا اينکه قراره يه آدم عادي باشم، تنها هدفي تو براش واقعا اهميت قائل بودم همينه اينکه آدم عادي نباشم، اينکه اسمم بمونه تو ياد ها نه فقط ياد خانواده ام نه فقط ياد دوستام، دوستايي که حتي به خودشون زحمت نميدن تا اين متن رو بخونن. هميشه با خدم فکر ميکنم اگه من بيمرم ري اکشن دوستام به اون چيه و ميبينم که هههه شايد براي افرادي به تعداد انگشتان دو دست مهم باشه و بقيه فقط از کنارش رد ميشن.


همه دارن برام هدف هام رو ناخواسته فرياد ميزنن، استاد هاي کلاس، دوست هايي که هدف هام نميدونن، اونهايي که اصلا منو نميشناسند و اين منو ميترسونه که اين هدف منه و همه دارن ميگن برو دنبالش ولي آيا واقعا بايد برم اگه برم توش و خوشم نيومد چي اونموقع مجبر ميشم براي دومين بار کاري رو انجام بردم که ازش متنفرم کاري که هيچ راه برگشتي توش نيست


سوال اصلي اينه که من کي ام؟


آيا من ميخوام يک توليد کننده محتوا باشم، آيا ميخوام يک برنامه نويس باشم يا اينکه ميخوام يک نويسنده باشم يا ميخوام به مردم دنيا کمک کنم شايد بگيد خب همه اينکار هارو ميشه باهم انجام داد و بايد بهتون بگم لطفا از ادامه خوندن دست برداريد چون حقيقتا چيزي نميدونيد


اين داستان ته نداره


هميشه با خانواده ام رابطه خوبي داشتم ولي اونا فقط يخواستن خوب منو ببينند يني نميخواستن وقتي که حالم بده وقتي که ناراحتم وقتي که بيشتر از هرچيزي نبايد تنها ميبودم کنارم باشن نميدونم شايد با اين کارشون ميخواستن بهم حريم شخصي بدن ولي پسر اين خيلي خيلي بدههههه اينکه حتي وقت هايي که ميخواي عادي باهاشون باشي فقط نصيحتت کنن و تو تو ذهن خودت بگي پسر من فقط ميخواستم باهاشون صحبت کنم، يا وقت هايي که از ترس اينکه دعوا نشي همه چيز رو بريزي تو خودت


اين داستان ته نداره.


اين داستان ته نداره


اين داستان ته نداره.


 


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

behtarinhayerooz بیدارخواب vistamag مدرسه شاداب اینجا همه چی هست safeandschoolaaa set . باران باش و ببار نگو این کاسه ها از آن کیست هر چی که بخوای